بهره‏هاى مولانا از داستان پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله وسلم در قرآن
تاریخ : دو شنبه 16 آبان 1390
نویسنده : Oda Pardeks

بهره‏هاى مولانا از داستان پيامبر اعظم صلى الله عليه وآله وسلم در قرآن

محمد بهرامي

چکیده: جلال الدين محمد بلخى در جاى جاى مثنوى از داستان پيامبران بهره برده است، يكى از اين قصه ها، قصه پيامبر(ص) است.
مولانا از اين قصه در راستاى آموزش اعتقادات، اخلاقيات و عرفان فراوان بهره گرفته است. او از فراز گم شدن پيامبر(ص) فطرت الهى را نتيجه گرفته و از نمودن جبرئيل خويش را به پيامبر(ص) در خدمت قهر الهى سود مى برد، چنان كه از معجزات پيامبر(ص)، دشمنى ابولهب با پيامبر، برخورد پيامبر با سائل و يهوديان، اُذن خواندن پيامبر، ارتداد كاتب وحى، دشمنى اوس و خزرج، فتح مكه نيز به ترتيب بهره هاى زير را مى گيرد:
قدرت خدا، تجانس موجودات، مقام نيازمندان، شيرينى مرگ، مقام پيامبر، نكوهش تكبر، ناپسندى قياس، نقش پيامبر (ص) در ايجاد الفت و دوستى، مذمت دنيا دوستى.


كليد واژه‏ها: قصه پيامبر(ص)، مثنوى، مولانا، فوايد قصه.

بخش عمده‏اى از مثنوى معنوى از داستانها، قصه‏ها و افسانه‏ها شكل گرفته است. در نگاه مولانا قصه و داستان مانند ديگر موجودات عالم هستى ظاهر و باطن دارد و باطن آن اصل و ظاهر آن فرع است. بر اين اساس سراينده مثنوى به شكل ظاهرى قصه چندان پايبند نيست و با ساختار شكنى قصه وا فزودن فرازهايى به آن اهداف خود را دنبال مى‏كند.
مهمترين اهداف جلال الدين محمد بلخى از گزارش قصص قرآن، آموزش مجموعه‏اى از باورها، اخلاقيات و عرفان اسلامى به مخاطب مثنوى است.
در ميان قصه‏هاى قرآنى، قصه پيامبر اسلام در مثنوى جايگاه ويژه‏اى يافته است؛ به گونه‏اى كه در جاى جاى مثنوى از فرازهاى اين داستان در خدمت آموزش اعتقادات، اخلاقيات و عرفان بهره گرفته شده است.
بنابر اين در اين نوشتار نگاهى خواهيم داشت به بهره‏هايى كه مولانا از فرازهاى گوناگون داستان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم برده است:
فراز نخست: گم شدن پيامبر در كودكى

«و وجدك ضالاً فهدى» (الضحى/7)
«و تو را گمشده يافت و هدايت كرد.»
وقتى آمنه مادر پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از دنيا رفت، عبدالمطلب حليمه را به عنوان دايه پيامبر انتخاب كرد و آن حضرت را به او سپرد. پس از آن كه پيامبر بزرگ شد، حليمه پيامبر را به مكه آورد. اما در مكه پيامبر را گم كرد و هر چه به دنبال پيامبر گشت آن حضرت را نديد. پيرمردى به حليمه نزديك شد و وقتى مشكل حليمه را دانست، او را نزد بت بزرگ -هبل- برد و از بت كمك خواست. وقتى پير مرد نام پيامبر را نزد هبل برد، هبل و ديگر بتان سرنگون شدند. و با عتاب به پيرمرد گفتند: مگر نمى‏دانى كه هلاك ما به دست اوست. پيرمرد رو به حليمه كرد و گفت آن كودك خدايى دارد كه نگهدار اوست. حليمه خدمت عبدالمطلب رسيد و ماجرا را براى او تعريف كرد عبدالمطلب گمان كرد برخى از قريش در اين ماجرا نقش دارند و وقتى مطمئن شد كه ايشان در اين كار دخالت ندارند، منادى در آسمان ندا داد و گفت: پيامبر در وادى تهامه و زير درختى نشسته است. عبدالمطلب به آنجا رفت و پيامبر را در آن جا يافت.1
اين فراز از داستان پيامبر در قصه «چاره كردن سليمان در احضار تخت بلقيس از سبا» در خدمت اثبات فطرت الهى قرار گرفته است. مولانا در اين قصه از فطرت خداپرستى مى‏گويد و بت پرستان را از آن جهت بت پرست مى‏شناسد كه معبود حقيقى را نشناخته‏اند و به فطرت خدا پرستى خويش بى توجه هستند. به اين مناسبت به داستان گم شدن پيامبر گريز مى‏زند و بتان را نيز برخوردار از فطرت الهى مى‏خواند به گونه‏اى كه وقتى نام پيامبر را از آن پير عرب مى‏شنوند به سجده مى‏افتند:
قصه راز حليمه گويمت
تا زدايد داستان او غمت
مصطفى را چون ز شير او باز كرد
بر كفش برداشت چون ريحان و ورد
باز آمد سوى آن طفل رشيد
مصطفى را بر مكان خود نديد
حيرت اندر حيرت آمد بر دلش
گشت بس تاريك از غم منزلش
پير مردى پيشش آمد با عصا
كاى حليمه چه فتاد آخر ترا
كه چنين آتش ز دل افروختى
اين جگرها را زماتم سوختى
گفتش اى فرزند تو انده مدار
كه نمايم مر ترا يك شهريار
برد او را پيش عزى كاين صنم
هست در اخبار غيبى مغتنم
چون محمد گفت اين جمله بتان
سرنگون گشتند و ساجد آن زمان
...2

فراز دوم: نمودن جبرئيل خويش را به پيامبر

«و لقد رءاه نزلةً اُخرى عند سدرة المنتهى" (نجم/14-13)
«و بار ديگر او را مشاهده كرد، نزد «سدرةالمنتهى»».
مولانا قهر الهى را براى سركشان شكننده و براى اهل طاعت و تواضع نرم و لطيف مى‏خواند:
زفت زفت است و چو لرزان مى‏شوى
مى‏شود آن زفت نرم و مستوى
ز آنكه شكل زفت بهر منكر است
چونكه عاجز آمدى لطف و بر است3
به اين مناسبت گريز مى‏زند به داستان «نمودن جبرئيل خود را به مصطفى به صورت خويش ...»:
مصطفى ميگفت پيش جبرييل
كه چنانكه صورت تست اى خليل
مر مرا بنما تو محسوس آشكار
تا ببينم مر ترا نظاره وار
گفت نتوانى و طاقت نبودت
حس ضعيف است و تنك سخت آيدت
گفت بنما تا ببيند اين جسد
تا چه حد حس نازك است و بى مدد
...
چونكه كرد الحاح بنمود اندكى
هيبتى كه كه شود زو مندكى
شهپرى بگرفته شرق و غرب را
از مهابت گشت بى هش مصطفى
چون ز بيم و ترس بيهوشش بديد
جبرئيل آمد در آغوشش كشيد4

فراز سوم: معجزات پيامبر
الف. اعجاز قرآن

مشركان، وحيانيت قرآن را برنمى‏تافتند و آن را ساخته خود پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم معرفى مى‏كردند. در پاسخ به ايشان آيه شريفه «و ما كنت تتلوا من قبله من كتاب و لاتخطّه بيمينك» (عنكبوت /48) فرود آمد و پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم را امّى معرفى كرد.
اين آيه از سويى پاسخ به ياوه گويانى بود كه قرآن را سخن پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مى‏شناختند و ارتباط خدا با پيامبر را منكر بودند و از سويى ديگر از اعجاز قرآن حكايت داشت به گونه‏اى كه امروزه شمارى از قرآن پژوهان يكى از وجوه اعجاز قرآن را «قرآن كتابى از مردى درس ناخوانده» مى‏آورند.

ب. شق القمر

مشركان مكه خدمت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم رسيده و گفتند: اگر راست مى‏گويى و از سوى خدا آمده‏اى ماه را به دو نيمه تقسيم كن. پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم فرمود: اگر خواسته شما را اجابت كنم ايمان مى‏آوريد؟ كافران گفتند: بله. و چون وقتى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ماه را به دو نيمه كرد، كافران روى گردانده و گفتند: اين سحرى عظيم است:
«اقتربت الساعه و انشقّ القمر و إن يروا آيةً يعرضوا و يقولوا سحرٌ مستمر» (قمر/ 1)
«قيامت نزديك شد و ماه از هم شكافت! و هر گاه نشانه و معجزه‏اى را ببينند روى گردانده، مى‏گويند: «اين سحرى مستمر است».
از اين دو فراز مولانا در راستاى اثبات قدرت خدا بهره مى‏گيرد:
در قصه آن «پادشاه جهود كه نصرانيان را مى‏كشت از بهر تعصب» از مبارزه وزير با قديم ازلى سخن مى‏گويد و انسان‏ها را از مبارزه با قدرت حق تعالى ناتوان مى‏خواند:
همچو شه نادان و غافل بد وزير
پنجه مى‏زد با قديم ناگزير
با چنان قادر خدايى كز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم
در اين راستا به داستان پيامبران و پيامبر اعظم‏صلى الله عليه وآله وسلم گريز مى‏زند و از ناتوانى انسان‏ها در برابر پيامبران مى‏گويد.
در نگاه مولانا پيامبر امى است. اما سخنان او از چنان فصاحت و بلاغتى برخوردار است كه صدها هزار دفتر شعر توان مقابله با سخنان آن حضرت را ندارد و در برابر سخنان پيامبر ناچيز و بى مقدار مى‏نمايد:
صد هزاران دفتر اشعار بود
پيش حرف اميّى آن عار بود5
در منظر مثنوى معجزات پيامبران نيز نشان از قدرت خدا دارد؛ به گونه‏اى كه موجودات عالم از عقل و علم برخوردار مى‏شوند و ماه فرمان پيامبر را مى‏شنود و به دو نيم تقسيم مى‏شود:
چون قمر كه امر بشنيد و شناخت
پس دو نيمه گشت بر چرخ و شكافت
چون درخت و سنگ كاندر هر مقام
مصطفى را كرده ظاهر السلام6

فراز چهارم: دشمنى ابولهب با پيامبر

در فراروى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم عده‏اى علم مخالفت برافراشته و به سختى با آن حضرت دشمنى مى‏كردند. سرآمد اين افراد ابولهب عموى پيامبر بود. ابولهب هميشه پيامبر را آزار مى‏داد و ايشان را به عنوان ساحر و دروغگو معرفى مى‏كرد. او تنها كسى بود كه پيمان حمايت بنى هاشم از پيامبر را امضا نكرد و با دشمنان پيامبر پيمان بست. ابولهب معجزات پيامبر را بارها ديده بود ولى آن حضرت را باور نداشت و ايمان نميآورد.
دشمن ديگر پيامبر همسر ابولهب ام جميل است. اين زن خواهر ابوسفيان بود و بوته‏هاى خار را در مسير پيامبر ميريخت و به آن حضرت آسيب مى‏رساند.
شدت دشمنى اين دو تن سبب شد سوره «تبّت» در مورد ايشان بر قلب پيامبر فرود آيد:
«تبّت يدا ابى لهب و تبّ ما أغنى عنه ماله و ما كسب سيصلى ناراً ذات لهب. و امرأته حمّالة الحطب فى جيدها حبلٌ من مسد». (مسد /1-5)
«بريده باد هر دو دست ابولهب (و مرگ بر او باد)! هرگز مال و ثروتش و آنچه را به دست آورد به حالش سودى نبخشيد! و بزودى وارد آتشى شعله‏ور و پرلهيب مى‏شود؛ و (نيز) همسرش، در حالى كه هيزم‏كش (دوزخ) است، و در گردنش طنابى است از ليف خرما!»
سراينده مثنوى از اين فراز در بحث تجانس سود مى‏برد او از زبان موسى‏عليه السلام با فردى سخن مى‏گويد كه در برابر معجزات موسى عليه السلام سر تسليم فرود نميآورد و هم چنان بر كفر خويش پا مى‏فشارد، امّا در برابر صداى گوساله تسليم مى‏شود و به سامرى ايمان مى‏آورد.
از اين قصه مولانا تجانس را نتيجه ميگيرد و مى‏گويد: جنس، جنس را درك مى‏كند. گرگ سوى يوسف نمى‏رود مگر براى خوردن او. اما همين گرگ از صفت درندگى كه جدا شود به مرتبه انسانى مى‏رسد و مثل سگ اصحاب كهف مى‏شود.
در راستاى بحث تجانس، مولانا به ايمان ابوبكر و دشمنى ابوجهل گريز مى‏زند. ابوبكر را هم جنس پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم مى‏خواند و همين هم جنسى را عامل ايمان آورى او معرفى مى‏كند و در برابر ابوجهل را ناجنس مى‏نامد و تسليم نشدن او را با وجود مشاهده آن همه معجزه به جهت هم ناجنسى معرفى مى‏كند:
ز آن عجبتر ديده‏ايد از من بسى
ليك حق را كى پذيرد هر خسى
گرگ بر يوسف كجا عشق آورد
جز مگر از مكر تا او را خورد
چون ز گرگى وا رهد محرم شود
چون سگ كهف از بنى آدم شود
چون ابوبكر از محمد برد بو
گفت هذا ليس وجه كاذب
چون نبد بوجهل از اصحاب درد
ديد صد شق قمر باور نكرد7

فراز پنجم: برخورد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم با سائل

عثمان مقدارى خرما براى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم آورد. همزمان نيازمندى خدمت پيامبر رسيد و درخواست كمك كرد. پيامبر همان مقدار خرما را به نيازمند داد. عثمان خرما را از فقير خريد و آن را به پيامبر بازگرداند. فقير تا سه بار درخواست خود را تكرار كرد و هر بار خرما را دوباره به عثمان فروخت. وقتى براى بار چهارم فقير درخواست خود را تكرار كرد، پيامبر فرمود: تو نيازمندى يا فروشنده؟! در اين هنگام آيه شريفه «و اما السائل فلاتنهر" (ضحى /10) فرود آمد.
از اين فراز داستان سراينده مثنوى در تبيين مقام نيازمندان بهره مى‏گيرد. او در قصه «در بيان اين كه چنان كه گدا عاشق كرم است...» از جود و كرم مى‏گويد و اين دو را نيازمند وجود گدايان مى‏خواند. چنان كه روى زيبا رويان از آينه زيبا مى‏شود. روى احسان و كرم نيز از گدايان نمايان مى‏گردد. بنابر اين گدايان چون آينه هستند و نبايد با برخورد نادرست با ايشان آينه را تيره و تار ساخت و از شفافيت انداخت. به همين جهت در سوره «الضحى» پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم از برخورد ناروا با گدا منع مى‏شود:
بانگ مى‏آمد كه اى طالب بيا
جود، محتاج گدايان، چون گدا
جود مى‏جويد گدايان و ضعاف
همچو خوبان، كآينه جويند صاف
روى خوبان ز آينه زيبا شود
روى احسان از گدا پيدا شود
پس از اين فرمود حق در والضحى
بانگ كم زن اى محمد بر گدا
چون گدا آيينه جود است، هان
دم بود بر روى آيينه زيان8

فراز ششم: پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم و يهوديان

يهوديان خويش را امت برگزيده خدا معرفى مى‏كردند و گاه ادعاى خدايى داشتند و يهود را از دوستان خدا مى‏خواندند: «و قالت اليهود و النصارى نحن ابناء اللَّه و احبّاوه» (مائده /18)
«يهود و نصارا گفتند: «ما، فرزندان خدا و دوستان (خاص) او هستيم.»
در برابر اين سخنان آيه شريفه «قل يا ايّها الذين هادوا إن زعمتم أنّكم اولياء للَّه من دون النّاس فتمنّوا الموت إن كنتم صادقين» (جمعه/6) «بگو اى يهوديان! اگر گمان مى‏كنيد كه (فقط) شما دوستان خدائيد نه ساير مردم پس آرزوى مرگ كنيد اگر راست مى‏گوييد (تا به لقاى محبوب‏تان برسيد)» فرود آمد و وقتى پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم اين درخواست را مطرح ساختند، يهود كه ادعاى دوستى خدا داشتند از لقاى دوست را آرزو نكردند.
اين فراز از داستان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در قصه افتادن ركابدار هر بارى پيش على عليه السلام مورد بهره‏بردارى قرار گرفته است در اين قصه مولانا از شيرينى مرگ مى‏گويد:
خنجر و شمشير شد ريحان من
مرگ من شد بزم و نرگسدان من9
و در ابيات بعد به فتح مكه و حق خواهى حضرت امير و شيرينى مرگ گريز مى‏زند و حضرت امير را خواهان رهايى از دنيا و يهوديان را دل بسته به دنيا مى‏خواند تا آن جا كه ايشان به خواست پيامبر اسلام تن ندادند:
من نيم سگ شير حقم حق پرست
شير حق آن است كز صورت برست
شير دنيا جويد اشكارى و برگ
شير مولى جويد آزادى و مرگ
چونكه اندر مرگ بيند صد وجود
همچو پروانه بسوزاند وجود
شد هواى مرگ طوق صادقان
كه جهودان را بد اين دم امتحان
در نبى فرمود كاى قوم يهود
صادقان را مرگ باشد گنج و سود
همچنانكه آرزوى سود هست
آرزوى مرگ بردن ز آن به است
اى جهودان بهر ناموس كسان
بگذرانيد اين تمنا بر زبان
يك جهودى اين قدر زهره نداشت
چون محمد اين علم را برفراشت
گفت اگر رانيد اين را بر زبان
يك يهودى خود نماند در جهان
پس يهودان مال بردند و خراج
كه مكن رسوا تو ما را اى سراج10
چنان كه در فرازى ديگر مولانا به حضور حمزه در ميدان جنگ بدون زره و كلاه خود گريز ميزند و از شيرينى مرگ براى حمزه مى‏گويد:
اندر آخر حمزه چون در صف شدى
بى زره سرمست در غزو آمدى
سينه باز و تن برهنه پيش پيش
در فكندى در صف شمشير خويش
خلق پرسيدند كاى عم رسول
اى هژبر صف شكن شاه فحول
نه تو لاتلقوا بايديكم الى
تهلكه خواندى ز پيغام خدا
پس چرا تو خويش را در تهلكه
مى‏دراندازى چنين در معركه
...
گفت حمزه چونكه بودم من جوان
مرگ مى‏ديدم وداع اين جهان
سوى مردن كس به رغبت كى رود
پيش اژدرها برهنه كى شود
...
آنكه مردن پيش چشمش تهلكهست
امر لاتلقوا بگيرد او به دست
وانكه مردن پيش او شد فتح باب
سارعوا آيد مر او را در خطاب11

فراز هفتم: اُذُن خواندن پيامبر

«منهم الّذين يؤذون النّبى و يقولون هو اُذُن» (توبه /61)
«از آنها كسانى هستند كه پيامبر را آزار مى‏دهند و مى‏گويند: «او آدم خوش‏باورى است.»
مولانا از مقام اوليا مى‏گويد و حضرت حق را پشتيبان ايشان مى‏خواند. او كورى و كرى باطنى را منفور مى‏خواند و بستن گوش ظاهرى را از سخنان بى پايه و ياوه، راه رسيدن به گوش باطنى مى‏داند. به اين مناسبت اشاره مى‏كند به اذن بودن پيامبر و اين كه آن حضرت از آن جهت كه به سخنان بى‏پايه و اساس گوش نمى‏داد و به هر ناچيزى نگاه نمى‏كرد سراسر گوش باطنى و چشم باطنى شده بود:
سركشد گوش محمد در سخن
كش بگويد در نبى حق هو اذن
سر به سر گوش است و چشم است اين نبى
تازه زو ما مرضع است او ما صبى12
در قصه‏اى ديگر نيز مولانا از لزوم همراهى با انسان كامل مى‏گويد و به اين مناسبت به مقام پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گريز مى‏زند و آن حضرت را برخوردار از بويايى باطنى مى‏خواند. پيامبر اسلام از آن جهت كه تمامى مراحل انسانيت را پيموده بود و به مقام انسان كامل13 دست يافته بود بوى خداوند را از جانب يمن استشمام مى‏كرد:
تا بيابى بوى خلد از يار من
چون محمد بوى رحمن از يمن14

فراز هشتم: ارتداد كاتب وحى

پيامبر كاتبان بسيار داشت. عبداللَّه بن سعد بن ابى سرح يكى از كاتبان بود. ابى سرح در مكه به پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ايمان آورد و در مدينه در شمار كاتبان وحى قرار گرفت. زمانى كه پيامبر آيه «ثم خلقنا النطفة علقة فخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاماً فكسونا العظام لحما ثمّ أنشأناه خلقاً آخر فتبارك اللَّه احسن الخالقين» (مؤمنون /14) «سپس نطفه را به صورت علقه [= خون بسته] و علقه را به صورت مضغه [= چيزى شبيه گوشت جويده] و مضغه را به صورت استخوان‏هايى درآورديم و بر استخوانها گوشت پوشانيديم سپس آن را آفرينش تازه‏اى داديم پس بزرگ است خدايى كه بهترين آفرينندگان است.» را براى عبداللَّه مى‏فرمود، ابى سرح پيش از تمام شدن قرائت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گفت: «فتبارك اللَّه احسن الخالقين» و وقتى پيامبر بقيه آيه را قرائت كردند و ابى سرح قرائت پيامبر را برابر با جمله خود ديد مدعى فرود آيات بر خود شد. عبداللَّه پس از ارتداد به مكه پناه برد و در پناه مكيان قرار گرفت و به هنگام فتح مكه به عثمان كه برادر رضاعى او بود پناه برد و از مرگ نجات يافت:
«من اظلم ممن افترى على اللَّه كذبا او قال اوحى الىّ و لم يوح اليه شى» (انعام /93)
«چه كسى ستمكارتر است از كسى كه دروغى به خدا ببندد، يا بگويد: «بر من، وحى فرستاده شده، در حالى كه به او وحى نشده است.»
«إن الّذين آمنوا ثمّ كفروا ثمّ آمنوا ثم كفروا ثمّ ازدادو كفراً لم يكن اللَّه ليغفر لهم» (نساء/137)
«كسانى كه ايمان آوردند، سپس كافر شدند، باز هم ايمان آوردند، و ديگر بار كافر» شدند، سپس بر كفر خود افزودند، خدا هرگز آنها را نخواهد بخشيد.»
اين فراز در دو موضع مورد استفاده مولانا قرار گرفته است و ايشان از آن دو بهره گرفته است:

بهره نخست: نكوهش تكبر

پديدآورنده مثنوى در قصه «گفتن مهمان يوسف‏عليه السلام را كه آينه آوردمت ارمغان تا هر بارى كه در وى نگرى روى خوب خود بينى مرا ياد كنى» از تكبر مى‏گويد و آن را بسيار مى‏نكوهد. او خود بينى را بيمارى روحى مى‏خواند و آن را عامل بسيارى از بدبختيها مى‏شناسد و متكبران را در امتحان الهى شكست خورده معرفى مى‏كند:
علتى بدتر ز پندار كمال
نيست اندر جان تو اى ذو دلال
چون بشوراند تو را در امتحان
آب سرگين رنگ گردد در زمان
در نگاه مولانا تكبر از آن جهت نكوهش شده است كه متكبران موهبت الهى را دستاورد خود مى‏شناسند و در حقيقت به موهبتى كه خداوند به ايشان ارزانى داشته است بر ديگران فخر مى‏فروشند:
هين زمرهم سرمكش اى پشت ريش
وآن ز پرتو دان مدان از اصل خويش
در ادامه بحث مولانا براى تفسير و تبيين بهتر پديده تكبر و عاقبت متكبران به داستان «مرتد شدن كاتب وحى...» گريز مى‏زند و عبداللَّه بن ابى سرح را متكبرى معرفى مى‏كند كه به موهبتى كه خدا به او ارزانى داشته تكبر ورزيد و خود را مهبط وحى خواند و در شمار مرتدان در آورد:
پيش عثمان يكى نساخ بود
كاو به نسخ وحى جدى مى‏نمود
چون نبى از وحى فرمودى سبق
او همان را وانبشتى بر ورق
پرتو آن وحى بر وى تافتى
او درون خويش حكمت بافتى
عين آن حكمت بفرمودى رسول
زين قدر گمراه شد او بوالفضول
كآنچه مى‏گويد رسول مستنير
مر مرا هست آن حقيقت در ضمير15
بهره دوم: ناپسندى قياس
در قصه «به عيادت رفتن كر بر همسايه رنجور خويش» از قياس نابينا مى‏گويد:
چون ببينم كه آن لبش جنبان شود
من قياسى گيرم آن را هم ز خود
به اين مناسبت به خود بينى ابليس و مخالفت با فرمان الهى گريز مى‏زند و عامل اين نافرمانى را خود بينى او مى‏خواند و پس از نقد قياس و ياد كرد نتايج آن به قياس عبداللَّه بن ابى سرح گريز مى‏زند و خود بينى و ارتداد او را برخاسته از قياس مى‏شناساند و مخاطب مثنوى را از خود بينى حذر مى‏دهد:
كاتب آن وحى،از آن آواز مرغ
برده ظنى كو بود انباز مرغ
مرغ، پرى زد، مر او را كور كرد
نك فرو بردش به قعر مرگ و درد
هين به عكسى يا به ظنى هم شما
در ميفتيد از مقامات سما16

فراز نهم: دشمنى اوس و خزرج

در مدينه پنج قبيله اوس، خزرج، بنى قريظه، بنى النضير و بنى قينقاع زندگى مى‏كردند. دو قبيله اوس و خزرج دشمنى ديرينه با يگديگر داشتند و بارها با يگديگر جنگيده بودند.
پس از هجرت پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم به مدينه و رهنمودهاى ايشان اين دو قبيله اسلام آوردند و دشمنى را كنار گذاشتند و برادرانه در كنار يگديگر زندگى مى‏كردند. يهوديان و منافقان مدينه كه اين وضعيت را برنمى‏تافتند با دسيسه و نمّامى در پى ايجاد دشمنى ميان ايشان بودند و نزديك بود اين دو قبيله بر اثر توطئه ايشان با يگديگر وارد جنگ شوند كه در اين هنگام آيه شريفه «واعتصموا بحبل اللَّه جميعاً و لاتفرّقوا» (آل عمران /103) فرود آمد و ايشان را از جنگ و اختلاف حذر داد و خواهان اتحاد و برادرى ايشان شد.
سراينده مثنوى از اين فراز در تبيين نقش پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم در ايجاد الفت و دوستى ميان دشمنان بهره مى‏گيرد.
جلال الدين در قصه «منازعت چهار كس جهت انگور...» از مقام عارفان مى‏گويد و نقش ايشان در زدودن اختلافات و ايجاد الفت و دوستى تبيين مى‏كند:
نفس واحد از رسول حق شدند
ورنه هر يك دشمن مطلق بودند
و به اين مناسبت به داستان پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم گريز مى‏زند. آن جا كه پيامبر ميان امت خويش برادرى و الفت ايجاد كرد و دو قبيله بزرگ اوس و خزرج دشمنى ديرينه خود را كنار نهادند و در كنار يگديگر قرار گرفتند:
دو قبيله كاوس و خزرج نام داشت
يك ز ديگر جان خون آشام داشت
كينه‏هاى كهنه‏شان از مصطفى
محو شد در نور اسلام و صفا
اولا اخوان شدند آن دشمنان
همچو اعداد عنب در بوستان
وز دم المؤمنون اخوه به پند
در شكستند و تن واحد شدند
صورت انگورها اخوان بود
چون فشردى شيره واحد شود17

فراز دهم: فتح مكه

از وقايع سال هشتم هجرى فتح مكه بود. سپاه اسلام در دهم ماه مبارك رمضان به سوى مكه حركت كرد. سرعت حركت سپاه به گونه‏اى بود كه مسير مدينه تا مكه در يك هفته طى شد و سپاه در مرالظهران كه در يك منزلى مكه بود استقرار يافت. مجاهدان مسلمان از چهار جهت وارد مكه شدند و به سرعت مكه را در تصرف خود گرفتند.
سراينده مثنوى از اين داستان در مذمت دنيا دوستى بهره مى‏برد او در قصه «افتادن ركابدار هر بارى پيش على كه اى اميرالمومنين از بهر خدا مرا بكش و از اين قضا برهان» از خواست ابن ملجم و پاسخ اميرالمومنين‏صلى الله عليه وآله وسلم مى‏گويد: اى امام پيش از آن كه من شما را شهيد كنم شما مرا هلاك سازيد.
امام پاسخ مى‏دهد: قضا و قدر را نمى‏توان تغيير داد. اين تن براى من قيمتى ندارد تا براى جرمى كه هنوز انجام نداده‏اى تو را عقوبت كنم. پس از اين مولانا از ناچيزى دنيا در نظرگاه على عليه السلام مى‏گويد:
حرص ميرى و خلافت كى كند
آنكه او تن را بدين سان پى كند
ز آن به ظاهر كوشد اندر جاى و حكم
تا اميران را نمايد راه و حكم
تا اميرى را دهد جانى دگر
تا دهد نخل خلافت را ثمر18
از اين فراز به داستان فتح مكه گريز مى‏زند و دنيا را نزد پيامبرصلى الله عليه وآله وسلم ناچيز مى‏خواند:
جهد پيامبر به فتح مكه هم
كى بود در حب دنيا متهم
چشم و دل بر بست روز امتحان
آن كه او از مخزن هفت آسمان
از پى نظاره او حور و جان
پر شده آفاِ هر هفت آسمان
...
پس چه باشد مكه و شام و عراق
كه نمايد او نبرد و اشتياق
آن گمان بر وى ضمير بد كند
كه قياس از جهل و حرص خود كند
آبگينه زرد چون سازى نقاب
زرد بينى جمله نور آفتاب19

پی نوشت‌ها:

1 . رازى ، ابوالفتوح، روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن، 315-313/20
2 . مثنوى 1040-915/4.
3 . مثنوى 2754-2753/4.
4 . مثنوى 3370-3755/3.
5 . مثنوى 5036-521/1.
6 . مثنوى 2832-2831/4.
7 . مثنوى 2060-2054/2.
8 . مثنوى 2448-2444/1.
9 . مثنوى 3944/1.
10 . مثنوى 3974-3964/1.
11 . مثنوى 3435-3419/3.
12 . مثنوى 103-102/3.
13 . مثنوى 3232-3228/1.
14 . مثنوى 551/4.
15 . مثنوى 3232-3228/1.
16 . مثنوى 3414-3412/1.
17 . مثنوى 3715-3713/2.
18 . مثنوى 3947-3945/1.
19 . مثنوى 3958-3948/1.




|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
موضوعات مرتبط: , ,
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید